نقد فیلم و سریال




نام فیلم: پسران جرسی – Jersey Boys

ژانر: زندگی نامه، درام، موزیک

کارگردان: Clint Eastwood

ستارگان: Erich Bergen, John Lloyd Young, Michael Lomenda

محصول کشور: آمریکا

سال انتشار: 2014

امتیاز: 6.9 از 10

مدت زمان: 134 دقیقه


جدیدترین فیلم کلینت ایستوود چندان فیلم ایستوودی نیست و با فیلم های استادانه او فاصله دارد اما قطعه های موسیقی اجراشده در آن به رغم کم بودن بسیار خوب هستند.


فیلم موزیکال و زندگی نامه ای "پسران جرسی" که از زندگی فرانکی والی خواننده اصلی گروه موسیقی "چهارفصل" ساخته شده فیلمی آرام و کند است و از انرژی خاص فیلم های ایستوود خبری نیست. مسلما این فیلم از آثار ماندگار و موفق کارگردان کهنه کار سینمای هالیوود نیست اما کار ضعیفی هم در کارنامه کارگردانش حساب نمی شود.


در سال 1951 در نیوجرسی تامی دویتو، نیکی دویتو و نیک مسی با هم یک گروه موسیقی تشکیل می دهند و در این بین فرانکی 16 ساله هم با آنها همراه می شود. یک شب بچه های گروه دست به سرقت از یک گاوصندوق می زنند و به همین خاطر توسط پلیس دستگیر می شوند. در دادگاه فرانکی آزاد می شود اما تامی به شش ماه زندان محکوم می شود. تامی بعد از آزادی دوباره به گروه ملحق می شود و فرانکی را به عنوان خواننده اصلی به گروه اضافه می کند و فرانکی نام هنری اش را فرانکی والی می گذارد. در یک اجرا فرانکی با زنی به نام مری دلگادو آشنا می شود و در مدت اندکی آنها با هم ازدواج می کنند. گروه که حالا نام چهار عاشق را دارد بعد از ترک نیکی دنبال یک ترانه نویس می گردد. جو پسای، دوست تامی، کسی را به او معرفی می کند که استعداد ترانه سرایی دارد، باب گوادیو، او را برای دیدن اجرای گروه دعوت می کنند و او همکاری با گروه را می پذیرد.


خلاصه داستان: گروه برای جلب توجه چند کار را ضبط می کند تا اینکه یک روز در نیویورک سیتی با تهیه کننده ای به نام باب کرو قراردادی می بندند اما به زودی معلوم می شود که آنها تنها حق دارند به عنوان همخوان در قرارداد حضور داشته باشند. به همین خاطر کرو به آنها گوشزد می کند که گروه آنها هنوز تصویر و صدایی منحصر و خاص برای خودش ندارد با این گفته گروه نامش را به گروه چهار فصل تغییر می دهد و ترانه تازه گوادیو را ضبط می کنند. آهنگ جدیدشان با نام شری زود می گیرد و سروصدا به پا می کند که بعد از آنها ترانه های دختران بزرگ گریه نکنین و مثل یک مرد راه برو را ضبط می کنند. در این بین نورمن وکسمی ادعا می کند که تامی 150 هزار دلار به او بدهکار است. تامی مجبور می شود برای کار به لس آنجلس برود تا قرضش را بدهد. نیک به خاطر بی مسئولیتی تامی اعلام می کند که می خواهد گروه را ترک کند. گروه مجبور می شود به یک تور بروند پس به چند موزیسین نیاز دارند که آنها را استخدام می کنند در این اثنا فرانکی از همسرش می شنود که دخترش فرانسیس به مواد معتاد شده و خانه را ترک کرده، فرانکی دنبال دخترش می گردد و او را پیدا می کند و از اینکه نتوانسته پدر خوبی برای دخترش باشد ابراز تاسف می کند و از گوادیو می خواهد به دخترش خوانندگی یاد بدهد. چند سال می گذرد و گروه دهی تامی را صاف می کند که خبر می رسد دختر فرانکی به خاطر اوردوز مرده است. مری و فرانکی دخترشان را به خاک می سپارند و گوادیو ترانه جدیدی برای فرانکی می سازد و این آهنگ اولین کار انفرادی او می شود فرانکی در غم از دست دادن دخترش این آهنگ را اجرا می کند و با استقبال بی نظیری مواجه می شود.

وقتی قرار است زندگی و فعالیت های یک گروه موسیقی مشهور در قالب سینما نشان داده شود انتظار می رود که شاهد اجرای ترانه ها و آهنگ های بیشتری از آن گروه در طول فیلم باشیم که این خواسته هم در فیلم ایستوود برآورده نمی شود و تعداد کمی از آهنگ ها اجرا می شود که همانها هم نقطه قوت فیلم هستند و به جای آنها به داستان گویی های زاید و دراز کشیده می شود. داستان فیلم، داستان قدیمی و تکراری از فقر به اوج ثروت رسیدن و برعکس آن را روایت می کند که داستانی گلیشه ای است و فقط ارزش عمده فیلم در اجرای زیبای ترانه هایش می ماند. دیالوگ های فیلم به شدت طولانی و روند داستانی به کندی پیش می رود که همه اینها به فیلم لطمه می زنند. وقتی اجرای زیبای یک آهنگ به پایان می رسد تماشاگر لحظه شماری می کند تا آهنگ بعدی از بطن داستان خودش را نشان دهد اما این لحظه شماری خیلی طولانی می شود و با دیالوگ های نه چندان لازم معطل می گردد تا آن حس و حال زیبای آهنگ قبلی از یاد می رود.


به عنوان مثال صحنه های سرقت گاوصندوق با تمام جزییات، که بعضی اوقات خسته کننده به نظر می رسد، به تصویر کشیده می شود و چهار شخصیت فیلم شرح ماجرای سرقت را تعریف می کنند که باعث نمایش دادن صحنه های اضافی در فیلم می شود و وراجی ایستوود با اضافه کردن تصاویر بخش هایی که می توانست به شکل خلاصه گفته شوند فیلم را از حالت تماشایی و مخاطب پسند خارج می کند. ایستوود حتی در پرداختن به مایه های طنز فیلم هم دچار اضافه گویی می شود. برای مثال عادت یکی از اعضای گروه که وقتی عصبی می شود همه حوله های حمام را کثیف می کند، کامل به تصویر کشیده می شود و باز در صحنه ای دیگر همان تصاویر از زبان یکی از اعضای گروه دوباره تعریف می شود. این بازگویی علاوه بر اینکه از طنز اتفاق می کاهد دوبار شنیدن آن لطف خاطره را از بین می برد.


وجه دراماتیک فیلم را صحنه های مختص به رابطه تراژیک میان فرانکی و دخترش فرانسیس تشکیل می دهد که قرار است اوج و نقطه عزیمت گروه موسیقی برای رسیدن به شهرت را نشان دهد که با پرداختی ضعیف لحظه تاثیرگذار فیلم نارسا و ضعیف از کار در آمده است. نحوه مواجهه قهرمان داستان، فرانکی، با بحران مرگ دخترش به حدی گلیشه ای است که باورپذیری روند داستان را مختل می کند و تماشاگر درک درستی از این چرخش را احساس نمی کند و نمی تواند خودش را با این روند هماهنگ کند شاید برای قدیمی هایی که این گروه برای آنها خاطره انگیز و نوستالژیک است کارا باشد اما برای مخاطبی که هیچ اطلاعاتی درباره این گروه ندارد چندان کارایی ندارد.


فیلم که تمام می شود تماشاگر از خودش می پرسد گذشته از شنیدن آهنگ های قدیمی و شاید خاطره انگیز، چه چیز دیگری در فیلم است که سرگذشت اعضای گروه چهار فصل را برایش مهم و ماندگار کند؟ فیلم با تمرکز بر روی جنبه های داستانی مطول و وراج (که این شیوه نیز ناکام به نظر می رسد) نمی تواند تماشاگر را قانع کند که جز آهنگ ها چه امری باعث شهرت و شکل گیری گروه چهار فصل شده است.


اما این نکته را هم در پایان اضافه کنیم که انتخاب بازیگران و هدایت آنها بسیار موفق بوده است و خصوصا دو شخصیت اصلی فیلم یعنی فرانکی و تامی که بار داستانی فیلم بر دوش آنهاست نقش های موفقی را ارائه می دهند.


ژانر: اکشن ، درام ، علمی تخیلی

کارگردان: Neill Blomkamp

ستارگان: Matt Damon, Jodie Foster, Alice Braga

محصول کشور: آمریکا

سال انتشار: 2013

امتیاز: 6.7 از 10

مدت زمان: 109 دقیقه


خلاصه ی داستان: سال ۲۱۵۴٫ زمین تبدیل به ویرانه ای شده که توسط ربات ها کنترل می شود و  انسان های فقیر مثل برده، برای چرخیدن زندگی ثروتمندان کار می کنند. ثروتمندانی که دور از زمین، در مکانی زیبا به نام الیزیوم، که مثل یک سفینه ی فضایی می ماند، زندگی می کنند. مکس، یکی از آن بردگانی ست که بر اثر حادثه ای در هنگام کار، در معرض تشعشعات رادیواکتیو قرار می گیرد و تشخیص داده می شود که پنج روز دیگر بیشتر زنده نیست. حالا او باید به شکلی خودش را به الیزیوم برساند تا توسط محفظه ی پزشکی، که همه ی بیماری ها را درمان می کند، درمان شود. مکس تلاش می کند آرزوی دیرینه ی خود، یعنی رسیدن به الیزیوم را برآورده کند …

یادداشت: (( تو یه روز یه کار مهمی انجام می دی. )) این حرفی ست که خواهر مقدس به مکسِ کوچک می زند. مکسی که در دوران سیاه و خفقان آور، در چنبره ی استعماری سرمایه دارانی که فقرا را مثل برده ها به کار می گیرند تا جیب خود را پُر کنند، زندگی کرده است. او تصمیم دارد یک روز قفسش را بشکند و برسد آن بالا. آن بالا که آرمان شهری بنا شده بهشت مانند، بی بیماری و بی پیری؛ الیزیوم؛ که برج عاج ثروتمندان است و هیچ کس اجازه ی ورود به آن را ندارد. سال ۲۱۵۴ است و اصولاً در دنیای سینما، ندیده ایم که کسی به این سال های آینده که از راه خواهند رسید، چه ما باشیم و چه نباشیم، خوشبین باشد. دنیایی که مکس در آن زندگی می کند، تحت تسلط ربات های قدرتمند و بی احساسی ست که در حالتی کنایه آمیز، توسط خودِ فقرا، طی کاری طاقت فرسا و شبانه روزی، ساخته می شوند. اصولاً ساز و کار جوامع امروزی هم بر همین مبنا ساخته شده: آن هایی که کم بضاعتند کار می کنند و کار می کنند و همه چیز دائماً تکرار می شود و آن هایی که پردرآمدند، استفاده می کنند و به خود زحمت نمی دهند. به قول معروف: تا بوده همین بوده و تا هست، همین هست. مکس به عنوان قهرمانی از دنیای پست و فقیر، از بچگی، آرزوی رسیدن به اتوپیای خود را داشته که همان الیزیوم است. فیلم دو خط داستانی را پی می گیرد تا این دو خط در جایی یکدیگر را قطع کنند. یکی از این خط ها، ماجرای رادیواکتیوی شدن مکس طی حادثه ای کاری ست که موجب می شود او در تصمیم خود برای رفتن به الیسیوم راسخ تر شود و خط بعدی در خودِ الیزیوم اتفاق می افتد، یعنی جایی که وزیر دفاعش خانم دلاکورتِ خشن و قدرت طلب، که البته تیپی ست بسیار کلیشه ای و در سطح، می خواهد ریاست آن مکان بهشتی را به عهده بگیرد و این کار را از طریق کروگر، مأموری که در زمین دارد، می خواهد انجام بدهد که در نهایت در قسمتی از داستان، کروگر مقابل مکس قرار می گیرد تا شاهد اتفاقات بعدی باشیم. اتفاقاتی که البته گاه ساده انگاری هایی، موجب شده برخلاف فیلم قبلی بلومکامپ، « منطقه ی ۹»، که آن هم فیلمی بود علمی ـ تخیلی و بسیار خوب، روایت دچار لغزش و سطحی نگری باشد و با نگاهی کلی به این دیدگاه می رسیم که در بهترین حالت، این یک فیلم هالیودی ست با تمام مختصات و مولفه های سینمای اکشن و تخیلی که هالیودی ها در ساختنش استادند. می خواهم بگویم هر چه « منطقه ی ۹ »، ساختاری تجربه گرایانه و بدیع داشت، « الیزیوم » در مسیر همیشگی فیلم های بیگ پروداکشن و خط کشی شده از نظر درام حرکت می کند. مثال ها برای اثبات این ادعا فراوانند، مثل مورد خانم دلاکورت، با بازی جودی فاسترِ محبوب، که در بالا ذکرش رفت؛ تیپ یک زن قدرت طلب که تنها پای مانیتور نشسته و ـ مثلاً ـ همه چیز را تحت کنترل دارد. نویسنده فرصت زیادی برای آشنایی با او و ایده هایش به ما نمی دهد و اینجاست که می گویم سطحی نگری بر شخصیت او حاکم می شود. این سطحی نگری و سست کاری در پیچ و خم های داستان هم زیاد دیده می شود، مثل جایی که در اوج کشمکش، مکس که نزدیک به مرگ است، ناگهان با یک حرکت، دستانش را آزاد می کند و دکترهای اطراف را لت و پار، انگار این  فیلم نامه نویس است که این کار را کرده و نه خودِ شخصیت! حتی اطلاعاتی که قرار است از زمین و توسط کارفرمای مکس به دست دلاکورت در الیزیوم برسد که شامل اطلاعات محرمانه ای ست برای کودتایی که دلاکورت می خواهد راه بیندازد  نه تنها از لحاظ منطقی قابل باور نیست ( اصولاً چرا این اطلاعات مهم، دستِ خودِ دلاکورت نباید باشد؟ چرا این اطلاعات باید روی زمین باشد؟ و سئوال مهمتر اینکه، در اوج تکنولوژی و پیشرفت، چرا نمی شود اطلاعات را از راه دور انتقال داد؟ چرا مدیر کارخانه، حتماً باید شخصاً این اطلاعات را به دست دلاکورت برساند؟ ) بلکه از لحاظ درام پردازی هم قوت چندانی ندارد و این به خاطر همان شخصیت پردازی های سطحی و بی مقدمه ی آدم بدهای داستان است. بهرحال در این میان، باز هم قابل باورترین شخصیت همین مکس است که ابتدا برای خود، سپس برای عشق دوران بچگی اش و در نهایت برای همه ی مردم فقیری که روی زمین زندگی می کنند، دست به فداکاری می زند تا حرف خواهر مقدس رنگ واقعیت بگیرد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مامانِ واقعیِ پری‌چه از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ طراحی وب سایت Alvaro فروش انواع تله آبگير پخش عمده لولا پمپی فاین 02155177542 مهدی ادیت نیمه سیب سقراطی سیستم های صوتی و پیجینگ و حفاظتی